نویسنده : علی - ساعت 22:50 روز شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,

امروز من و امیرحسین صبح کلاس نداشتیم خونه بودیم که نیما با سر و صورت خونی و لباس پاره اومد تو!!!!!!!!!!!

خیلی نگرانش شدیم.یه راست رفت تو حموم هرچی هم که ازش پرسیدیم چی شده جوابمونو نداد وقتی از حموم اومد یکم حالش هتر شده بود من ازش پرسیدم چی شده اولش نمی خواست بگه یعنی یه جورایی می خواست دست به سرمون کنه ولی بلاخره گفت که تو خیابون با یه پسره دعواش شده چون اون پسره به یکی از دخترای همکلاسیش تیکه پرونده و مزاحمش شده!!

من و امیرحسین دهنمامون دومتر باز مونده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!

باورمون نمی شد نیما که این همه خودشو جلو دخترا می گیره و به هیچکی محل نمی ذاره چنین کاری بکنه....

دلم واسه اون یارو می سوزه حتما خیلی از کتک خورده بود ...


نویسنده : علی - ساعت 1:53 روز جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,

بلاخره تونستیم از زیر زبون نیما بکشیم که که چرا ناراحته...اخه می دونید باباش مخالفه که اون با ما زندگی کنه دوست داره نیما انتقالی بگیره بره شهرشون یا اینکه واسش همین جا یه خونه جدا بگیره...ولی نیما  مخالفت می کنه و گویا تو اخرین لحظات باز هم با هم حرفشون میشه....

راستش نیما خیلی بچه با معرفتیه دوست ندارم هیچ وقت ناراحت ببینمش..

امروز با بچه ها رفتیم سینما ...جاتون خالی تنها کاری که نکردیم فیلم دیدن بود.....خییییییییییییییییییلی خوش گذشت جای همه تون واقعا خالی بود...

 


نویسنده : شایان - ساعت 22:16 روز سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,

امشب بعد حدودا ده روز برگشتیم خونه داشجویی عزیزمون دیدم علی اومد اینجا مطلب گذاشت گفتم منم بیام و یه چیزی بنویسم ...

نمی دونید دیشب اشکان چقدر گریه کرد و همش التماس می کرد که نرم ولی نمی شد که نیام اخه باید برم دانشگاه اینقدر گریه کرد که منم داشت گریه ام می گرفت...کلی بغلش کردم باهاش حرف زدم اصلا اروم نمی شد...ساعت 12 شب بردمش پارک کلی باهم بازی کردیم تا یکم اروم شد ولی باز صبح شروع کرد گریه کردن...اتیش می گیرم وقتی گریه می کنه ..بهش قول دادم زود به زود برم خونه...همین الان دلم هواشو کرده ...

نیما نمی دونم چشه در ظاهر می خنده ولی یه طوری شده دقیق نمی دونم خونشون چه اتفاقی افتاده فقط همونی رو که تو وبلاگ گذاشته می دونم...الان می رم باهاش حرف می زنم  شاید بفهمم...

بهش می گم اگه دوست داشت بیاد تو وبلاگ و بگه چشه.................


نویسنده : علی - ساعت 20:28 روز سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,

بعععععععععععععععععله ما هم دیگه برگشتیم خونه داشجوییمون ....جاتون خالی تا همین الان داشتیم پفک و چیپس و از این جور خرت و پرتا می خوردیم اخه جشن گرفته بودیم....جای همه تون خالی خیلی خوش گذشت...

بیشتر از همه نیما خوشحال بود که از خونه اومده بیرون اخه خیلی با مامان باباش مشکل داره ..

از فردا دیگه می ریم دانشگاه. دیگه خاطراتمون باحال می شه...احتمالا...

من الان برم هنوز خوراکی هامون تموم نشده امیر حسین تازه تخمه اورده ...فعلا!!!!!


نویسنده : علی - ساعت 1:29 روز سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,

واااااااااااااااااای باوتون نمی شه من تو این چند روز چقدر سرم شلوغ بود. اصلا وقت نداشتم واقعا شرمنده ام که نتونستم بیام....نمی دونم چرا نیما و شایان اپ نکردن..نامردا..

فردا صبح حرکت میکنم اخه پس فردا دیگه کلاسام شروع می شه...

امروز یکی از سخت ترین روزای زندگیم بود اخه بابا بزرگم یدفعه حالش بد شد و بردنش بیمارستان وقتی بابام بهم زنگ زد گفت بابابزرگ بیمارستانه دلم می خواست بمیرم..اخه خیلی دوستش دارم ...خیلی گله..واسش دعا کنید اصلا حالش خوب نیست...

الان می رم یه  زنگ بزنم نیما ببینم کجا بوده چرا نیومده یه سر به وبلاگمون بزنه...بچه پرووووووووو


نویسنده : امیرحسین - ساعت 1:22 روز سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,

این اولین مطلبیه که من می خوام تو این وبلاگ بذارم راستش فکر نکنم خیلی بخوام بیام و مطلب بذارم اخه دست یه لمم خیلی خوب نیست و از نوشتن هم خوشم نمی اد راستش...

نمی دونم شاید بغدا نظرم عوض بشه...

من تو یه خانواده پنج نفره زندگی می کنم دوتا برادر بزرگتر از خودم دارم..علی و فرهاد.

فردا بعد از ظهر بلیت دارم برگردم ...خیلی دلم واسه خونواده ام تنگ می شه ...ولی چیکار کنم پس فردا کلاسام شروع می شه..

امروز با فرهاد دعوام شد نزدیک بود کار به کتک کاری بکشه که علی جدامون کرد خیلی ازش عصبانی بودم ولی الان ناراحتم که چرا باهاش دعوا کردم...امیدوارم اونم منو بخشیده باشه...

 


نویسنده : علی - ساعت 17:32 روز پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,

امروز به اصرار پریسا باهم رفتیم سینما...فیلمش خیلی چرند بود ولی پری خوشش اومد...از خونه موندن که بهتر بود تازه مامانم هم که باهام قهره دیگه بدتر...اخه من نمی دونم اگه نخوام زن بگیرم کی رو باید ببینم...حالا این یکی دو روز هم بگذره ایشالله می ریم دانشگاه...دلم تنگید واسه بچه ها!!!!!!!

امروز ناهار عموم اینا مهمونمون بودن واااااااااای دوتا پسر سه و پنج ساله داره لامصبا هیچی حالیشون نیست از دیوار راست می رن بالا ...پدیده ای هستن واسه خودشون...یعنی اگه زن عموم جلوشونو نمی گرفت الان منو خورده بودن ...باور کنید...

 


نویسنده : شایان - ساعت 22:39 روز چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,

دیروز با اشکان تپلم از پارک بر می گشتم ...برده بودمش پارک اخه خیلی پسر خوبی شده بود .....تو خیابون دستشو گرفته بودمو داشتیم باهم بستنی می خوردی و اروم اروم می رفتیم سمت خونه که یهو در یه خونه باز شد و یه پسر بچه هم سن و سال اشکان پرید بیرون چند لحظه بعد هم یه مرد از خونه پرید بیرون ..دست مرده یه کمربند بود معلوم نبود این پسره چیکار کرده که پدرشو اینطور عصبانی کرده پسره داشت فرار می کرد که پاش پیچ می خوره و می افته زمین نزدیکای ما بود...پدره داشت بهش می رسید دلم نیومد بچهه کتک بخوره دست اشکانو ول کردم دوییدم سمت پسره تو همین لحظه باباشم رسید و کمربندو برد بالا تا بزنه من خودمو انداختم بینشون ولی کمربند اومد پایین و خورد تو شونه چپم دردش وحشتناک بود باورم نمی شد پدره بخواد پسرشو اینطوری محکم بزنه..پدره که متوجه شد منو زده یه دفعه قیافه اش شرمنده شد و مدام عذز خواهی کرد..من عذرخواهیشو قبول کردم ولی ازش خواستم دیگه  امروز پسرشو نزنه اونم قبول کرد خدا کنه دیگه نزندش..

وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم که ببینم جای کمربنده کبود شده یا نه لباسمو کنار زدم و داشتم از تو اینه نگاه می کردم که اشکان اومد تو  سریع شونمو پوشوندم که نبینه و ناراحت نشه . اومد جلوم وایستاد منم جلو پاش زانو زدم که هم قد شیم بهش گفتم چیزی شده داداشی؟؟

چیزی نگفت و لباسمو داد کنار خواستم مانع بشم که نذاشت جای کبودی رو که دید اشک تو چشای خوشگلش جمع شد پرید منو بغل کرد و جای کمربندو می بوسید خیلی محکم هم می بوسید کلی دردم گرفت ولی چون تو ذوقش نزنم هیچی نگفتم...ولی کلی کیف کردم اخه خیلی وقت بود منو اینطوری نبوسیده بود!!!!


نویسنده : نیما - ساعت 21:56 روز چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,

گفته بودم چند روز پیش می خواستیم بریم خونه خالم اینا....باورتون نمی شه تا همین الان اینقدر ناراحت بودم از اون ماجرا که اصلا یادم رفت بیام و اینا رو بنویسم....نمی دونم حق رو به من می دید یا نه ولی حداقل اگه منصف باشید متوجه می شید که همش هم تقصیر من نبود...

اون روز غروب من یه شلوار لی و یه تی شرت سفید با سویشرت ابی پوشیدم یکم هم به موهام رسیدم از همون اول بابام گیر داد این چه سر و وضعیه و باید کت و شلوار بپوشی و شیک بیای . بابای من خیلی به کت علاقه داره و همیشه دوست داره منم کت بپوشم...خیلی اصرار کرد ولی من قبول نکردم و گفتم یا با همین لباس می ام یا اصلا نمی ام.مامانم دید اوضاع خیطه بابامو برد تو اتاقو باهاش صحبت کرد نمی دونم چی بهش گفت که بلاخره بابام راضی شد من با همون سر و وضع بیام البته کاملا معلوم بود ازم دلخوره. وقتی رسیدیم اونجا کلی خالمو بغل کردمو اونم خیلی منو تحویل گرفت...خاله ام دوتا بچه داره که هر دوتاشون ازدواج کردن یه دختر و یه پسر...دخترش تازه دوهفته است نامزد کرده...از شانس ما همون اول کار یه شوخی با این نامزده کردم بهش برخورد.بعد شام هی به پروپای من می پیچید و هی طعنه کنایه می زد..عین خاله زنکا...منم سعی می کردم بهش بی تفاوت باشم و خودمو با پسرخاله و شوهر خاله ام مشغول کنم ولی نکبت دست بردار نبود من می تونستم جوابشو بدم ولی دوست نداشتم خالمو ناراحت کنم...ولی بلاخره طاقتم طاق شد و بهش گفتم که شما تازه تو این خانواده اومدید و خیلی با اداب و رسوم اینجا اشنا نیستید اینجا ادما بهم احترام می ذارن..

همین که این حرف از دهن من دراومد این نامرد یه قشقرقی بپا کرد بیا و ببین ... بابامو کارد میزدی خونش در نمی اومد...نیم ساعت بعد بابام بلند شد و پشت سرش مامانم و من بلند شدیم خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی خالمو بغل کردم و تو گوشش گفتم که نمی خواستم ناراحتش کنم اونم پیشونیمو بوسید و گفت که می دونه. خیلی خوشحال شدم..

وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم می دونستم بابام به این راحتی از این ماجرا نمی گذره و منتظر بودم بیاد یه دعوای حسابی راه بندازه...هنوز سویشرتمو درنیاورده بودم که بابامو تو چارچوب در دیدم تا به خودم بیام با یه قدم بزرگ خودشو به من رسوند و محکم خوابوند تو گوشم...توقع اینو دیگه نداشتم...تا چند لحظه بی حرکت موندم حتی سرمم بر نگردوندم...بابام شروع کرد سرم داد زدن که تو چرا اداب اجتماعی بلد نیستی اون از وضع لباس پوشیدنت اونم از وضع حرف زدنت...خلاصه منو سکه یه پول کرد...تا یه ساعت جای ضربه اش درد می کرد ...

اینم از مهمونی رفتن ما!


نویسنده : علی - ساعت 20:35 روز چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,

قرار بود بیام ریز ریز ماجرایی که سر من بیچاره پیش اومده بود رو تعریف کنم...

پریروز غروب رفتم خونه دیدم به به چه بویی می اد پریدم تو اشپز خونه دیدم بعععععععععله فسنجون داریم...باورم نمی شد ..مگه می شه ما شب شام مهمون نداشته باشیم ولی فسنجون داشته باشیم؟؟؟

دیگه کاملا مطمئن شده بودم یه خبرایی هست..سرتون رو به درد نیارم بعد شام که با هزار فکر و خیال خوردم بابام نشست رو به روم و یه حالت خیلی جدی گرفت و شروع کرد به حرف زدن راجع به منو اینده و کلی حرف دیگه...جاتون خالی اصلا نمی فهمیدم چی می گفت!!

بعد نیم ساعت اصل مطلبو گفت که اگه من راضی باشم فردا شب بریم خواستگاری دختر داییم...منو می گی عینهو بمب از جام پریدم......من تازه بیست و دوسالم بود....الکی الکی نمی خوام جوونی مو حیف و میل کنم که....اقا از ما انکار از جمع خانواده اصرار...مامانم می گفت فعلا یه عقد می کنید تا تو بری درستو تموم کنی و سربازی بری حسابی بزرگ می شی....اخه مادر من من اگه عاقل بشم که عمرا ازدواج نمی کنم!!

تازه وقتی از مامانم پرسیدم حالا این همه عجله اش چیه گفت نگرانه کسی بیاد اون دختره رو ببره!!!!

اون دختر دایی که من دارم مگر اینکه خر مغز کسی رو گاز بزنه بیاد خواستگاریش...

الانم که دارم اینا رو می نویسم به شدت تحریم شدم و مامان و بابا هم باهام قهرن فقط پریسا خوشحاله چون از دختر داییمون خوشش نمی اد!!! اینم از خواهر ما!!!

از هیچی شانس نیاوردیم.............