نویسنده : علی - ساعت 23:1 روز جمعه 11 اسفند 1391برچسب:,

دلـــــــــــــــــــــــــــــمون خعلی گرفته!!

اشکان رفت خونشون..شایان هم امشب نیست ..اشکان رو برده!

ما سه تا خونه هستیم واصلا حوصله  ندارم...داریم از گشنگی تلف می شیم ولی حس غذا پختنم نداریم....عجیب وابسته شدیم به این فسقلی....

هـــــــــــــــــــــی روزگــــــــــــــــــــــــــــــار!!!!!!!


نویسنده : علی - ساعت 22:7 روز پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,

خدای من باورم نمی شه اشکان فردا می خواد بره خیلی بهش وابسته شده بودیم...خیلی پسر خوبیه...نمی دونم این شایان سیب زمینی چه جوری می تونه تنهاش بذاره بیاد پیش ما...

سلامتی همه ی عاشقا نیما خان دوباره دعوا کرد...بازم واس خاطر همون دختر...بدبختمون کردن این دوتا خل و چل..منظورم نیما و امیرحسینه..

امیرحسین که همه ی پولاشو خرج اون دختره کرده..نیمام که همه ی تنش زخمی و کبوده یه نفری با سه نفر درگیر شده بود...اونم سه تا لات عوضی...لامصب این دختره انگار تیکه خورش خیلی ملسه همه پسرا بهش تیکه می ندازن...

امروز تو خیابون یه پسر بچه رو دیدم هم سن وسال اشکان بود داشت کفش واکس می زد فالم می  فروخت...خیلی دلم سوخت...اتیش گرفتم...اون الان باید مدرسه باشه نه اینکه تو خیابون واکس بزنه...ادم دلش از دنیا می گیره..

باورتون نمی شه اشکان که نیما رو اونجور داغون دیده بود مگه گریه اش بند می اومد!!! نمی دونستیم به کدومشون برسیم ...دو گروه شدیم... نیما واقعا لت و پار شده بود چندجای صورتش بدجور زخمی شده بود...این پسره اصلا حالیش نیست هرچی بهش می گیم درگیر نشو تو خیابون...لات شده واسه من...باز شانس اوردیم اونا چاقوکشی نکرده بودن...با فکرشم موهای تنم سیخ می شه...فکر کنم دیگه نباید بذاریم تنها بره بیرون...


نویسنده : علی - ساعت 22:50 روز یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,

یه خبر خوب ...

ما هنوز زنده ایم ...

یه خبر خیلی خیلی خوب

اشکان خوابیده...

یه خبر بد

دیگه پول نداریم...

این بچه زار و ذلیلمون کرد کلا همه چیو سوار شد اصرار اکید هم داشت ما هم سوار بشیم ما هم بی میل !!!

هه هه خیلی حال داد فقط تا یه مدت باید با اتوبوس این ور اون ور بریم...

حسابی جای همه تون خالی بود...


نویسنده : علی - ساعت 11:7 روز یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,

گفته بودم اشکان اومده پیش ما...اقا بیچاره شدیم این بچه دیشب تا صبح نذاشت ما بخوابیم اینقدر این ور اونور پرید اخرش تا شایان دعواش نکرد و سرش داد نکشید بی خیال نشد...

امیرحسین هم باز امروز با این دختره کلاس داره....یه تیپی زده بیا وببین..می ترسم حراست راش نده...

این نیما یه سر داره هزار سودا...کلا همش تو جنگه با باباش...بچه بیچاره ذله شده....

راستی امشب قراره بریم شهربازی دعا کنید زنده برگردیم...............


نویسنده : علی - ساعت 1:16 روز یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,

ببخشید یه چند روزی نبودیم...راستش کامپیوترمون خراب شده بود...ولی تا دلتون بخواد امیرحسین تو این چند روز اعصاب ما رو به هم ریخت....باورتون نمی شه چه طوری شیفته این دره شده..واسه خاطرش همش با ما که دوستشیم دعوا می کنه...

راستی دو روز پیش شایان رفت شهرشون و اشکان دادششو اورد یه چند روزی پیش ما باشه...بچه ما رو کشت ... دیشب اینقدر از سرو کول ما بالا رفت که حد نداشت...کبود شد همه تنمون..