قرار بود بیام ریز ریز ماجرایی که سر من بیچاره پیش اومده بود رو تعریف کنم...
پریروز غروب رفتم خونه دیدم به به چه بویی می اد پریدم تو اشپز خونه دیدم بعععععععععله فسنجون داریم...باورم نمی شد ..مگه می شه ما شب شام مهمون نداشته باشیم ولی فسنجون داشته باشیم؟؟؟
دیگه کاملا مطمئن شده بودم یه خبرایی هست..سرتون رو به درد نیارم بعد شام که با هزار فکر و خیال خوردم بابام نشست رو به روم و یه حالت خیلی جدی گرفت و شروع کرد به حرف زدن راجع به منو اینده و کلی حرف دیگه...جاتون خالی اصلا نمی فهمیدم چی می گفت!!
بعد نیم ساعت اصل مطلبو گفت که اگه من راضی باشم فردا شب بریم خواستگاری دختر داییم...منو می گی عینهو بمب از جام پریدم......من تازه بیست و دوسالم بود....الکی الکی نمی خوام جوونی مو حیف و میل کنم که....اقا از ما انکار از جمع خانواده اصرار...مامانم می گفت فعلا یه عقد می کنید تا تو بری درستو تموم کنی و سربازی بری حسابی بزرگ می شی....اخه مادر من من اگه عاقل بشم که عمرا ازدواج نمی کنم!!
تازه وقتی از مامانم پرسیدم حالا این همه عجله اش چیه گفت نگرانه کسی بیاد اون دختره رو ببره!!!!
اون دختر دایی که من دارم مگر اینکه خر مغز کسی رو گاز بزنه بیاد خواستگاریش...
الانم که دارم اینا رو می نویسم به شدت تحریم شدم و مامان و بابا هم باهام قهرن فقط پریسا خوشحاله چون از دختر داییمون خوشش نمی اد!!! اینم از خواهر ما!!!
از هیچی شانس نیاوردیم.............
نظرات شما عزیزان: