خاطرات روزانه ما 4 تا
نویسنده : نیما - ساعت 21:56 روز چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,

گفته بودم چند روز پیش می خواستیم بریم خونه خالم اینا....باورتون نمی شه تا همین الان اینقدر ناراحت بودم از اون ماجرا که اصلا یادم رفت بیام و اینا رو بنویسم....نمی دونم حق رو به من می دید یا نه ولی حداقل اگه منصف باشید متوجه می شید که همش هم تقصیر من نبود...

اون روز غروب من یه شلوار لی و یه تی شرت سفید با سویشرت ابی پوشیدم یکم هم به موهام رسیدم از همون اول بابام گیر داد این چه سر و وضعیه و باید کت و شلوار بپوشی و شیک بیای . بابای من خیلی به کت علاقه داره و همیشه دوست داره منم کت بپوشم...خیلی اصرار کرد ولی من قبول نکردم و گفتم یا با همین لباس می ام یا اصلا نمی ام.مامانم دید اوضاع خیطه بابامو برد تو اتاقو باهاش صحبت کرد نمی دونم چی بهش گفت که بلاخره بابام راضی شد من با همون سر و وضع بیام البته کاملا معلوم بود ازم دلخوره. وقتی رسیدیم اونجا کلی خالمو بغل کردمو اونم خیلی منو تحویل گرفت...خاله ام دوتا بچه داره که هر دوتاشون ازدواج کردن یه دختر و یه پسر...دخترش تازه دوهفته است نامزد کرده...از شانس ما همون اول کار یه شوخی با این نامزده کردم بهش برخورد.بعد شام هی به پروپای من می پیچید و هی طعنه کنایه می زد..عین خاله زنکا...منم سعی می کردم بهش بی تفاوت باشم و خودمو با پسرخاله و شوهر خاله ام مشغول کنم ولی نکبت دست بردار نبود من می تونستم جوابشو بدم ولی دوست نداشتم خالمو ناراحت کنم...ولی بلاخره طاقتم طاق شد و بهش گفتم که شما تازه تو این خانواده اومدید و خیلی با اداب و رسوم اینجا اشنا نیستید اینجا ادما بهم احترام می ذارن..

همین که این حرف از دهن من دراومد این نامرد یه قشقرقی بپا کرد بیا و ببین ... بابامو کارد میزدی خونش در نمی اومد...نیم ساعت بعد بابام بلند شد و پشت سرش مامانم و من بلند شدیم خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی خالمو بغل کردم و تو گوشش گفتم که نمی خواستم ناراحتش کنم اونم پیشونیمو بوسید و گفت که می دونه. خیلی خوشحال شدم..

وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم می دونستم بابام به این راحتی از این ماجرا نمی گذره و منتظر بودم بیاد یه دعوای حسابی راه بندازه...هنوز سویشرتمو درنیاورده بودم که بابامو تو چارچوب در دیدم تا به خودم بیام با یه قدم بزرگ خودشو به من رسوند و محکم خوابوند تو گوشم...توقع اینو دیگه نداشتم...تا چند لحظه بی حرکت موندم حتی سرمم بر نگردوندم...بابام شروع کرد سرم داد زدن که تو چرا اداب اجتماعی بلد نیستی اون از وضع لباس پوشیدنت اونم از وضع حرف زدنت...خلاصه منو سکه یه پول کرد...تا یه ساعت جای ضربه اش درد می کرد ...

اینم از مهمونی رفتن ما!



نظرات شما عزیزان:

ما12تا
ساعت15:09---22 بهمن 1391
سلام داداشی نیما.خوبی؟اسم تو منو یاد یکی میندازه که همش برام یه خاطره شد.
شاید یه خاطره ی بد یه شایدم خوب.
در هر حال داداشی خوشحال میشم ب منم سر بزنی مرسی


farnazzz
ساعت23:12---11 بهمن 1391
الهی داداشی فدایه در گوشت فقط بابایه تو اینجوری نیستش همه باباها گیر میدن خودتو بزن بی خیالی حالا میگم خوش به حالت مجردی زندگی میکنی خلاصی....معلومه حق با تو بوده همش تقصیره اون پسررست خواسته تو خونواده نازشو بکشن از نونورا حالم بهم میخوره باید خیلی وقتا حرفایه و کرایه باباتو به بی خیالی بزنی توام به بی خیالی بزن وای ی ی ی ی ی داداشی جونممم من که خوشال میشمم بهم پیام بدین منم اینجا از تنهایی در میام از داستاناتونم خشوم میام زود زود بنویس فدایه داداشی شبت پر ستاره دوشتت دالم بابای

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: