واااااااااااااااااای باوتون نمی شه من تو این چند روز چقدر سرم شلوغ بود. اصلا وقت نداشتم واقعا شرمنده ام که نتونستم بیام....نمی دونم چرا نیما و شایان اپ نکردن..نامردا..
فردا صبح حرکت میکنم اخه پس فردا دیگه کلاسام شروع می شه...
امروز یکی از سخت ترین روزای زندگیم بود اخه بابا بزرگم یدفعه حالش بد شد و بردنش بیمارستان وقتی بابام بهم زنگ زد گفت بابابزرگ بیمارستانه دلم می خواست بمیرم..اخه خیلی دوستش دارم ...خیلی گله..واسش دعا کنید اصلا حالش خوب نیست...
الان می رم یه زنگ بزنم نیما ببینم کجا بوده چرا نیومده یه سر به وبلاگمون بزنه...بچه پرووووووووو
نظرات شما عزیزان:
.gif)
وبلاگتون خیلی باحاله ایول ما هم یه وبلاگ گروهی مثل شما داریم خوشحال میشم به ما هم سر بزنین و نظر یادتون نره هااااااااااااا
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)