خاطرات روزانه ما 4 تا
نویسنده : نیما - ساعت 17:54 روز یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,

امروز اومدم یه سر به این وبلاگ زدم دیدم شایان و علی یه چیزایی نوشتن منم خواستم بیام و یه پست بذارم بعدا نگن بی معرفته...من حدود ساعت 5 رسیدم شهرمون ولی راستشو بخواین خونه نرفتم اول یه زنگ زدم به دو تا پسر عموهام و با هم قرار گذاشتیم بریم پاتوق همیشگی مون...شاید به نظرتون پسر بدی به نظر بیام که بعد این همه مدت که برگشتم شهرمون نرفتم اول خونه وواقعیتشو بخواین کسی خونه منتظر من نیست..پدر و مادرم هردو شاغل هستن و من هم تک فرزندم..خونه می رفتم که چی بشه؟!!

خلاصه یه دوسه ساعتی با پسر عمو هام بودم بعدشم رفتم خونه ..مامانم تازه اومده بود..اصلا یادش رفته بود قراره من برگردم...دلم خوشه تک فرزندم!!

قراره یه هفته اینجا بمونم ولی فکر نکنم خیلی بهم خوش بگذره...بابام تا اخر شب مطب بود وقتی هم که اومد دوباره نزدیک بود باهم دعوامون بشه که با میانجی گری مامانم رفع شد...طرز فکر من و بابام یه دنیا باهم تفاوت داره حتی بعضی اوقات فکر می کنم ما راجع به اینکه الان روزه یا شب هم با هم توافق نداریم...چه می شه کرد!!!

امشب خاله ام مارو دعوت کرد خونشون...خیلی وقته خاله و بچه هاشو ندیدم...دلم واسه خالم بیشتر از مامانم تنگ شده...خیلی مهربونه!!



نظرات شما عزیزان:

☁.¸¸.•☂مریم☁
ساعت0:28---25 بهمن 1391
علی فضولی نکنی این نظرو بخونیااااااا

این ماله نیماس

نیماجونی بچه کجایی؟کدوم شهر دانشگاهتونه؟؟

حالا ناراحت نشین هر کی خواست جوابمو بدهپاسخ:چرا می پرسید؟؟؟


ما12تا
ساعت15:20---22 بهمن 1391
سلوم داداش نیما.گفتم که اسمت شبیه یکی بود اشکال نداره اگه نیمو صدات کنم؟ببخشید
خب داداشی کسی فکر نمیکنه تو پسر بدی هستی شاید کسی اونجا منتظرت نباشه ولی ما منتظریم تا یه پست بذاری و اپ کنی


farnazzz
ساعت20:47---11 بهمن 1391
منم دانشجو تبریزمم اینو گفتی 1هو داداش نیما دلم واسه خونوادم تنگید پسر خوبی هستی من خوب درکت میکنمم ادم دلش بیش از حد میتنگهههاوه اوه حرفه اخرتوو مامانت نبینه ها

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: