خاطرات روزانه ما 4 تا
نویسنده : علی - ساعت 22:7 روز پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,

خدای من باورم نمی شه اشکان فردا می خواد بره خیلی بهش وابسته شده بودیم...خیلی پسر خوبیه...نمی دونم این شایان سیب زمینی چه جوری می تونه تنهاش بذاره بیاد پیش ما...

سلامتی همه ی عاشقا نیما خان دوباره دعوا کرد...بازم واس خاطر همون دختر...بدبختمون کردن این دوتا خل و چل..منظورم نیما و امیرحسینه..

امیرحسین که همه ی پولاشو خرج اون دختره کرده..نیمام که همه ی تنش زخمی و کبوده یه نفری با سه نفر درگیر شده بود...اونم سه تا لات عوضی...لامصب این دختره انگار تیکه خورش خیلی ملسه همه پسرا بهش تیکه می ندازن...

امروز تو خیابون یه پسر بچه رو دیدم هم سن وسال اشکان بود داشت کفش واکس می زد فالم می  فروخت...خیلی دلم سوخت...اتیش گرفتم...اون الان باید مدرسه باشه نه اینکه تو خیابون واکس بزنه...ادم دلش از دنیا می گیره..

باورتون نمی شه اشکان که نیما رو اونجور داغون دیده بود مگه گریه اش بند می اومد!!! نمی دونستیم به کدومشون برسیم ...دو گروه شدیم... نیما واقعا لت و پار شده بود چندجای صورتش بدجور زخمی شده بود...این پسره اصلا حالیش نیست هرچی بهش می گیم درگیر نشو تو خیابون...لات شده واسه من...باز شانس اوردیم اونا چاقوکشی نکرده بودن...با فکرشم موهای تنم سیخ می شه...فکر کنم دیگه نباید بذاریم تنها بره بیرون...



نظرات شما عزیزان:

tara
ساعت18:20---15 اسفند 1391
سلوووووووووم
بی معرفت شدی
نمیای دیگه

بیا و نظرتو راجبه قالب جدیدم بگو
خودم که خیلی دوسش دارم

بیایاااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااا


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: