نویسنده : شایان - ساعت 16:26 روز سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,

همین الان علی زنگید قضیه رو واسم گفت..هه هه..مامانش داره مجبورش می کنه بره خواستگاری دختر داییش...خدا شانس بده ما که هر چی به مامانمون می گیم بره یه دختر واسمون پیدا کنه اصلا گوشش بدهکار نیست..می گه تو هنوز بچه ای....

اشکان از دیروز تا حالا یه ریز داره بازی می کنه فردا هم مدرسه نمی ره...مثلا بین تعطیلینه....والله ما اول ابتدایی بودیم جمعه ها هم می خواستیم بریم مدرسه از بس جوگیر بودیم حالا اینا همش دنبال تعطیلاتن....

برم یه زنگ بزنم علی نصیحتش کنم....از امیر حسین خبری نیست اصلا نمی دونم کجاست تا حالا یه پست هم نذاشته ..بچه پروو


نویسنده : علی - ساعت 15:16 روز سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,

یادتونه چند روز پیش گفته بودم مامانم خیلی مهربون شده بود همین چند ساعت پیش فهمیدم قضیه از چه قراره..واسه من می خواد بره خواستگاری...اونم خواستگاری کی؟؟!!!دختر دایی کوچیکم...چشمتون روز بد نبینه یه دختر فیس فیسو و لوس...وقتی فهمیدم یه الم شنگه ای به پا کردم بیا و ببین بابام ناراحت شد ولی بیخیال قضیه شد ولی مگه مامانم کوتاه می اد...چیکار کنم؟؟من از این دختره اصلا خوشم نمی اد!!!!!!!!!!!!

خدا به داد ما پسرا برسه!!!!!!!!!!!!

الان وقت ندارم جزییاتو بگم ولی شب می ام همه چیو کامل کامل توضیح می دم...از پذیرایی صدای جر و بحث می اد من برم جیم شم دودش تو چشم من نره یه وقت!!


نویسنده : شایان - ساعت 18:35 روز یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,

دیشب گفته بودم بودم قراره امروز بریم خونه عمه ام اینا یادتونه دیگه..اقا از اول صبح اشکان چنان ذوق و شوقی داره که بیا وببین...من ولی بیشتر دلم می خواست خونه بمونم .ساعت حدودای ده و نیم بود که از خونه حرکت کردیم تا خونه ی عمه ام با ماشین ده دقیقه بیشتر راه نبود....همین که وارد خونشون شدیم یکی از دختر عمه هام که دوسال از من کوچیک تره بدو بدو اومد طرف منو باهم دست داد...لامصب بدشم نمی اومد باهام روبوسی هم بکنه ولی من صورتمو جلو نیاوردم...از خواهر کوچیکش که هر چی بگم کم کفتم ... اصلا زبون تو وصفش ناتوانه..یه ریز حرف می زد لامصب امون نمی داد ...از اول تا اخر صدتا سوال درباره ی دانشگاه و نمراتمو اینا پرسید ولی مهلت نداد یدونشم جواب بدم

...

با اینکه به من اصلا خوش نمی گذشت ولی به جاش اشکان خیلی حال کرد..دیگه داشت با فرزاد سقفو می اورد پایین.

 


نویسنده : نیما - ساعت 17:54 روز یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,

امروز اومدم یه سر به این وبلاگ زدم دیدم شایان و علی یه چیزایی نوشتن منم خواستم بیام و یه پست بذارم بعدا نگن بی معرفته...من حدود ساعت 5 رسیدم شهرمون ولی راستشو بخواین خونه نرفتم اول یه زنگ زدم به دو تا پسر عموهام و با هم قرار گذاشتیم بریم پاتوق همیشگی مون...شاید به نظرتون پسر بدی به نظر بیام که بعد این همه مدت که برگشتم شهرمون نرفتم اول خونه وواقعیتشو بخواین کسی خونه منتظر من نیست..پدر و مادرم هردو شاغل هستن و من هم تک فرزندم..خونه می رفتم که چی بشه؟!!

خلاصه یه دوسه ساعتی با پسر عمو هام بودم بعدشم رفتم خونه ..مامانم تازه اومده بود..اصلا یادش رفته بود قراره من برگردم...دلم خوشه تک فرزندم!!

قراره یه هفته اینجا بمونم ولی فکر نکنم خیلی بهم خوش بگذره...بابام تا اخر شب مطب بود وقتی هم که اومد دوباره نزدیک بود باهم دعوامون بشه که با میانجی گری مامانم رفع شد...طرز فکر من و بابام یه دنیا باهم تفاوت داره حتی بعضی اوقات فکر می کنم ما راجع به اینکه الان روزه یا شب هم با هم توافق نداریم...چه می شه کرد!!!

امشب خاله ام مارو دعوت کرد خونشون...خیلی وقته خاله و بچه هاشو ندیدم...دلم واسه خالم بیشتر از مامانم تنگ شده...خیلی مهربونه!!


نویسنده : شایان - ساعت 22:18 روز شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,

این اولین پست منه راستش اولش نمی خواستم بیام وبلاگ و چیزی بنویسم ولی علی زنگ زد و اونقدر اصرار کرد- عین مامان بزرگا- که دیگه مجبور شدم..از وقتی رسیدم خونه مامانم چنان خط و نشونی واسه نیما کشیده بیا و ببین اخه گوشه ی لبم بدجوری کبود شده. هی بهش می گم مادر من تو که تا حالا نیما رو ندیدی اگه ببینیش می فهمی یه تختش اجارس تازه دلتم واسش می سوزه ولی حرفمو که گوش نمی ده...با اجازتون از امروز تا یه هفته ی دیگه مهندس مملکت که بنده باشم قراره بشم خر داداشیم ..بچه پرو ولمم نمی کنه از وقتی رسیدم خونه یه ریز می گه داداش بیا خر بازی کنیم...لامصب تپل هم هست می شینه رو کمرم دیگه پدر پدرجدمم می اد جلو چشمم... ولی راستشو بگم خیلی دلم واسه اشکان تپلم تنگ شده بود..

عصری بابام اومد خونه  و گفت فردا ناهارقراره بریم خونه عمه...ته دلم اصلا حوصله عمه و دخترای مسخرشو نداشتم ولی چیزی نگفتم برعکس من اشکان خیلی خوشحال بود چون می تونست تا اخر شب با فرزاد پسر عمه ام بازی کنه!! دعا کنید خیلی بهم بد نگذره........


نویسنده : علی - ساعت 20:39 روز شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,

امروز قسمت شد بعد یه ماه بریم خونه یه سر به خونواده بزنیم..احتمالا دیگه ما رو یادشون رفت..هر چهارتامون صبح بلیت داشتیم وقتی رسیدیم ترمینال یه جوری با هم خداحافظی کردیم و همو بغل کردیم ملت فکر کردن چه خبره..حالا ما قراره یه هفته دیگه باز همو ببینیما!!!!!

وقتی ازشون جدا شدم و رفتم سمت اتوبوس  یه دفعه یادم اومد راجع به وبلاگ بهشون نگفتم سریع برگشتم ولی اونا هم رفته بودن سوار اتوبوس های خودشون شده بودن هیچی دیگه مجبور شدم به تک تک شون بزنگم و بگم که به هر کدومتون یه رمز می دم که بیاین تو وبلاگ و ماجراهایی که تو این چند روز واستون اتفاق می افته بنویسید..اخه اگه همش من بنویسم خیلی تکراری و یکنواخت می شه...می دونم خیلی تنبلن ولی امیدوارم بیان و پست بذارن...

جاتون خالی همین که رسیدم خونه مامانم چنان تحویلم گرفت شک کردم نکنه خونه رو اشتباه اومدم..کلی قربون صدقه ام رفت و شب واسه شام واسم اش کشک که خیلی دوست دارم درست کرد...جاتون خالی خیلی چسبید..برعکس مامانم خواهرم پریسا -ازم شیش سال کوچیک تره-اصلا منو تحویل نگرفت و برعکس همیشه که می اومدم خونه نپرید بغلم..ما که نفهمیدیم تو این خونه چه خبره!!


نویسنده : علی - ساعت 19:37 روز جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,

واااای امروز باید بودید و می دیدید این دوتا دیوونه چه کارایی که نکردن...ما رو ذله کردن از بس واسه هم خط و نشون کشیدن اصلا نفهمیدیم ناهارو چه جوری خوردیم..امیرحسین شایان رو گرفته بود من نیما رو...همش حواسمون بود که به هم نپرن...دربی که شروع شد نیما رو یه گوشه حال نشوندیم شایان رو یه طرف دیگه...وضعیتی بود...امیرحسین رفت از مغازه سرکوچه کلی تخمه خرید نشستیم تخمه می خوردیمو فوتبال می دیدیم نیمه اول به خوبی و خوشی تموم شد نیما و شایان هم اروم تر شده بودن. وسط دوتا نیمه شایان یه جوک خیلی بامزه راجع به استقلال گفت خیلی خنده دار بود من و امیر حسین پخش شده بودیم رو زمین و داشتیم می خندیدم که نیما با یه حرکت خودشو رسوند به شایان و مشت و لگد بود که نثار شایان می کرد با هزار بدبختی جداشون کردیم گوشه ی لب شایان خون می اومد ولی بازم داشت به جوکش می خندید..نیما هم از خنده ی شایان همش حرص می خورد..

خلاصه این دربی هم تموم شد و هیچ کدوم نبردن ایشالله بازی بعدی!!!!!!!!


نویسنده : علی - ساعت 22:49 روز پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:,

امروز بلاخره اخرین امتحانمو دادم و به سلامتی اومدم خونه دیدم به به چه خبره!!! شایان و نیما کل خونه رو ریختن به هم و دارن با هم دعوا می کنن...دیدم ای دل غافل اگه الان نجنبم این دوتا همو کشتن..بدو بدو رفتم وسطشون و به زور جداشون کردم نیما زورش می چربید به شایان تازه نزدیک بود منم بزنه...بعد نیم ساعت متوجه شدم دیوونه ها دارن واسه چی همو تیکه پاره می کنن..واسه دربی اخر هفته یعنی فردا...اخه نیما ابیه و شایان قرمز...منم طرفدار استقلالم ولی نه اینجور دو اتیشه..نمی دونم وقتی من نبودم چی بینشون گذشت که نیما اینطور جوش اورده بود چند بار دیگه هم به شایان حمله کرد که من مانعش شدم..لامصب خیلی زور داره منم حریفش نمیشم...

خلاصه بعد یکی دو ساعت اشتیشون دادم و باهم روبوسی کردن و همه چی ختم به خیر شد فقط خدا فردا به دادمون برسه!!

امشب شام نوبت امیرحسین بود جاتون خالی مثل هر شب املت داشتیم با سوسیس ... اینقدر این چند وقته تخم مرغ خوردیم می ترسیم یه صبح از خواب بیدار شیم ببینیم تخم گذاشتیم................


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد